اگر پشت سرش را نگاه می کرد، می توانست ببیند پرنده ها که مانند گرد و غبار در جریان باد می چرخند و بادبادک هستی که ازش خون می چکد. تنها اگر چشم هایش را باز می کرد همه ی صداها در خاموشی محو می شدند اما با چشمان بسته مقابل هزاران آیینه، ناظر خود بود؛ دست هایش هنوز نبض داشتند اما مطمئن بود قلبی در سینه اش نیست. کافی بود یک قدم به سمت جلو بردارد تا زمستان شود اما صدای خنده ی هستی را که شنید ناخودآگاه برگشت و برف ها پشت آیینه ها جا ماندند.