شخصیت اصلی رمان پسری ٩ ساله به نام ذبیح است که به خاطر حادثهای در کودکی زبانش بند آمده است. او پدرش را از دست داده و با مادرش که برای مردم رختشویی و کارگری میکند در یک اتاق زندگی میکند. ذبیح در مغازه آهنگری شاگرد است و شاگرد دیگر مغازه که کمی بزرگتر از اوست برای او قلدری میکند. در همین اثنا او با مردی که در سبزه میدان مغازه کبابی دارد آشنا میشود و این آشنایی زندگی او را تحتالشعاع قرار میدهد.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «ذبیح ناخودآگاه چشم باز کرد. بالای سرش هیکل تنومندی را دید که گوش قادر را گرفته بود و میکشید. سر قادر کج شده بود به طرف بالا و آه و ناله میکرد. گریه ذبیح بند آمد. به ناشناس خیره شد. اول فکر کرد اوس رحیم است اما نبود. اوس رحیم چاق بود و کوتاه. اما این مرد بلند بالا بود و چهارشانه. پشتش به آفتاب بود و صورتش خوب دیده نمیشد. اما ذبیح او را شناخت...»