نیمهی پاییز درختها را لاغـر کرده. سکسکهام گرفتـه. یک لیوان نوشابـه میریزم و میگذارم هرچه که سر معدهام مانده سُر بخورد به طرف پایین. امشب از آن شبهایی است که خواب با من سر لج افتاده. نگاهی به تقویم روی اپن میاندازم. زمان گذشته و ذهن من توی دو روز پیش متوقف مانده. یادم رفته بود ورقها را با روزها تنظیـم کنم. قرمز نوشته بود: “نیمهی شعبان.” نادی گفتـه بود: “عروسی من و بابات یه همچین روزی بود.” بعدها دیگر تمام تاریخهای زندگی توی ذهناش تحلیل رفت. سالهاست این ماهها به ندرت به کارم میآید. تازه علت تعطیلی بانک و چراغانیهای امروز را میفهمم.