«هرگز نایستادم تا بیاندیشم زندگی اصلا دربارۀ چه بود..؟» قهوه تلخ سیاه را مزه مزه می کند... با کاست دم می گیرد: هزاران رویا در سر داشتم، نقشه های با شکوهی در سر می پروراندم دریغا همواره آن ها را بر شن های سست و روان می ساختم... با صدای یک تیر از خواب می پرد، می آید پشت پنجره، آدم ها، بی اسلحه به بالا به پائین... آسمان ابری، تاریک تر از ظهر، غروب... روزنامه را برمی دارد ورق می زند، صفحه دوم، سمت راست، پائین، می خواند در حاشیه خبرهای روز: «دیروز در روز سرافرازی ملت قهرمان، در خانه ای اشرافی و مجلل در خیابان فرشته یک تیمسار آمریکائی- طاغوتی سالخورده به زندگی ننگین خود و همسر جوانش با شلیک چند گلوله پایان داد.»