هنوز گیج کابوس شب قبل بود، درخت تنومندی دیده بود بالای کوهی بیآب و علف، به شمایل مردی با ابروهای پرپشت گره خورده به هم. هر چه از تنه درخت به سمت بالا میرفت صورت زنی غمگین در شاخه های به هم پیچیده آن بیشتر معلوم میشد. شاخههایی که به شکل انگشتهای دستی زمخت ولی پر از شکوفههای گیلاس، رو به آسمان دراز شده بودند. آسمان نیلگون بود. توی خواباش، آفتاب بود ولی بیفروغ. زیر درخت، سبزه داشت با باریکه جوی آب. کومهای بود که صدای خفیف لالایی خواندن زنی در آن پیچیده بود. رستا با احتیاط جلو رفته بود. پشتِ دری را کنار زده بود. زن سیاهپوشی را دیده بود تکیه زده به مخده. زن سرش پایین بود مشغول درست کردن خمیر نان. همانطور سر به زیر از رستا پرسیده بود: گم شدی؟
رستا پرسیده بود آنجا کجاست؟ زن نگاهی به رستا انداخته بود. نگاهاش مثل نگاههای یار بیبی بود وقتی رستا یک سوال را چند بار از او می پرسید. گفته بود: تو گم شدی.