من آن جزیره را اینطور به یاد میآورم: سواحلی طلایی، آبهای فیروزهای و آسمانی درخشان. هرساله، لاکپشتهای دریایی به ساحل میآمدند تا در شنهای پودرمانند تخم بگذارند. باد اواخر عصر با خود بوی گاردنیا، گل نگونسار، اسطوخودوس و پیچ امینالدوله را میآورد. ریسههای منشعب اقاقیای بنفش از دیوارهای سفیدشده بالا رفته بود و آرزوی رسیدن به ابرها را داشت؛ درست مثل آدمهای خیالباف امیدوار بود. وقتی شب، مثل همیشه، بوسه بر پوست میزد، میشد بوی یاسمن را در نفسهایش استشمام کرد. ماه اینجا به زمین نزدیکتر بود، درخشان و لطیف بر بالای پشتبامها آویخته بود و بر کوچههای باریک و خیابانهای سنگفرششده نور میپاشید. با این حال، هنوز سایهها راهی پیدا میکردند که از لابهلای نور بخزند. پچپچههای بیاعتمادی و توطئه در تاریکی منعکس میشد؛ چراکه جزیره دوپاره شده بود: شمالی و جنوبی. هرکدام زبان و خط متفاوتی داشت و خاطرهٔ متفاوتی در هر بخش شایع بود و به ندرت پیش میآمد که اهالی جزیره به درگاه یک خداوند دعا کنند.پایتخت را دیواری تقسیم کرده بود؛ درست مثل قلبی با زخمی در میان آن. در طول خط مرز ( در ناحیهٔ مرزی ) خانههای ویرانهای بودند که با گلوله سوراخسوراخ شده بودند، حیاطهای خالی از انفجار نارنجکها آبلهگون شده، مغازههای تختهکوبشده ویران شده، درهای تزئینشدهٔ حیاطها از لولاهای شکستهشان با زاویههای مختلفی آویزان شده بودند، ماشینهای لوکس ایام قدیم داشتند زیر لایههای گردوخاک زنگ میزدند... جادهها با حلقهٔ سیمهای خاردار، انبوه کیسههای شن، بشکههای پر از بتن، خندقهای ضدتانک و برجهای دیدهبانی مسدود شده بودند. خیابانها مثل افکار ناتمام و احساسات بلاتکلیف ناگهان به انتها میرسیدند.