هر بار که بر درختی از باغ های بی رنگت نشستیم
خزان از کوه ها به سمت مان سرازیر شد
و ما خود را دیدیم که داشتیم در مرگ معنا می شدیم
آن گاه بود که
یقینی از شهر چشم هایت
در سرمان وزیدن گرفت
یقینی که آهسته در گوش مان گفت:
مرگ، پایانِ پایان هاست