روزی روزگاری زن و شوهر پیری در یک جزیرۀ کوچک زندگی میکردند. خانهشان کلبۀ کوچک و فقیرانهای بود. چیز زیادی برای خوردن نداشتند، کار زیادی هم برای انجام دادن نداشتند.
پیرمرد هر روز برای ماهیگیری میرفت. معمولاً ماهی زیادی نمیگرفت. ولی امروز بخت یارش بود. ناگهان فریاد زد: «اوه خدای من! یک ماهی گُنده گرفتم.»