«به دیدن تو هم میآیم پدر. برایت گل میآورم و صدایت را میشنوم که از من میپرسی: اینا رو آوردی که چی بشه؟
تو اینجایی در قلب شهر و مردهها دور تا دورت، مردههایی که هنوز دستهگل و تاج گل دارند، مثل جعبههای توی پستخانه ردیف به ردیف. همیشه محدودهی خودت را داشتی، چهاردیواری خودت را ترجیح میدادی به دور از همه، چهطور میتوانم با آدم تازهای وارد رابطه شوم وقتی که هنوز پس از مرگت هم دست و پا میزنم فاصلهی بین تو و مادرم را از خاطراتام پاک کنم. زنیکه اصلا نمیشود سردرآورد چرا انتخابش کردی که شریک زندگیات شود و از او بچهدار شوی.