کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        ایرج خسته است

        0 (0)
        ناموجود

        مشخصات کتاب ایرج خسته است

        تعداد صفحات
        64 صفحه
        شابک
        ‏‫‬‭9789645065391
        سال انتشار
        1396
        نوبت چاپ
        1
        قطع
        سایر
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب ایرج خسته است

        «ایرج خسته است» رمانی با زبان طنز نوشته‌ی «داوود امیریان» است. امیریان، رویداد‌هایی که در حاشیه‌ی جبهه‌های جنگ هشت سال دفاع مقدس اتفاق می‌افتد را در قالب داستانی جذاب برای نوجوانان روایت می‌کند. داستان با ورود نوجوان ۱۵ ساله‌ای به نام «ایرج» به جبهه شروع می‌شود و تنبلی‌های ایرج، مایه‌ی شوخی بچه‌های رزمنده می‌شود. پرداختن به این وجه از اتفاقات پشت جبهه‌، نشان‌دهنده‌ی سرزندگی و روحیه‌ی خوبی است که رزمندگان در دوران جنگ داشتند. «ایرج خسته است» روایتی نو از جبهه‌های جنگ با داستان‌های کم‌حجم و به هم مرتبط است، که با زبانی ساده و روان، در حوزه ادبیات دفاع مقدس تالیف شده‌است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «تازه چشمانم گرم خواب شده‌بود که ناگهان یک نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!...» و افتاد روی شکمم. از درد به خود پیچیدم. ایرج بود که هوار میزد و سرخ شده‌بود. تمام صورتش خیس عرق بود و با چشم‌هایی گشاد و موهایی سیخ‌سیخ نگاهمان می‌کرد. همه بچه‌ها از خواب پریدند و با حیرت، به او که می‌لرزید و هوار می‌کشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند. هوای سنگر دم کرده بود و همینجوری عرق می‌ریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریده‌بریده گفت: «رجب جان! بدبخت شدیم. یک غول بیابانی بیرون است... یک اژدها آنجاست! بچه‌ها را بردار فرار کنیم.» بلند شد و بنا کرد به دویدن در داخل سنگر. آه و ناله بچه‌ها بلند شد که «وای سرم»، «شکمم»، «مردم وای...». گیج و منگ نشستم. اصلاً نمی‌دانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست. رستمی با سروصدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی کمرم. نفسم بند آمد. ایرج مهلت نداد و دوباره نفس‌زنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچه‌ها را بردار فرار کنیم، بدبخت شدیم، خودم دیدمش، مطمئنم که عراقی‌ها را خورده و حالا دارد می‌آید سروقت ما...»»

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر