هنگامی که کارهای طراحی بچهها را میدیدم، کسی که بیشتر از همه توجه مرا به خود جلب کرد، زینب بود؛ با یک دفتر پر از نقاشیهای قشنگ و متنوع. اشکال هندسی را چنان با دقت و نظم به طرحهای مختلف و جالب تبدیل کرده بود که بیاختیار پیشانیاش را بوسیدم. او که از این برخورد من بسیار خوشحال به نظر میرسید گفت خانم!، نمیدونیم چرا سر کلاس شما حساب و هندسه را دوست داریم ولی در زنگ درس حساب وحشت ما رو میگیره. آن روز تمام زنگ تفریح به بحث و گفتوگو با خانم مرجانی، معلم ریاضی زینب، گذشت و در نهایت او پاسخ داد: «نباید زیاد به بچهها رو داد و به احساس آنها بها!» کمکم به این نتیجه رسیدم که اضطراب و ناآرامی زینب، در کلاس هندسه، چندان هم تلقینی نیست. آنچه در اینجا آمده، بخشی از خاطرۀ نگارندۀ کتاب حاضر است که در سال 1361 اتفاق افتاده است. وی که دبیر هنر مدارس تهران بوده، دو خاطره از انبوه به یاد سپردههای دوران تدریس خویش را به رشتۀ تحریر درآورده و به طبع سپرده است.