باز هم سکوت و سکوت. قدم هایمان را کنار هم می چینیم.
دست و دلم برای اقرار لرزیده است. کنار این مرد می شود دست همه ی اتفاق های بد را گرفت، تا حق نداشته باشند هرجای زندگی ات که دوست دارند بیفتند.
کنارش می شود برای تمام بدبختی ها پشت چشم نازک کرد و سرسختانه حریف قدرتری طلبید.
می شود برای چند لحظه هم که شده مزه خوشبختی را با تمام جان چشید.
می شود یک دل سیر خندید و اصلا نگران بعدش نبود که روزگار می خواهد تلافی این خنده را از کدام پهلویت در بیاورد، کنار این مرد حتی می شود در کوچه پس کوچه های رعب انگیز و تاریک کابوس قدم زد و لذت برد.