خب قبلا تجربه ی این یکی را داشت؛ شاید افاقه می کرد. مهران به صورت غرق در اشکش نگاه کرد و دستانی که مقابلش می لرزید. چشمانش پر از معصومیت بود. اصلا کی از این چشم ها دروغ و دغل دیده بود؟
نگاهش عمق بیشتری گرفت.
کوچولوی تخسی که زیادی بی پروا بود.
نفهمید چه شد که خشمش یکباره فروکش کرد.
شاید از سادگی حرفش، شاید نگاهش و شاید خیلی چیزهای دیگر که در آن لحظه برایش معنا نداشت... اما یک چیزی مسلم بود، دوست داشتنی بود! با همه ی شلوغ کاری هایش با همه اشتباهاتش با همه شر و شورش، با جیغ و دادش و حتی حرف گوش ندادن هایش..