«داستان من، داستان مردی است که باید برود.» این را من گفتم، به خودم گفتم، کنار دیوار سیمانی بود که گفتم، شکاف داشت. هوا داغ بود. مارمولکها در شکافها بودند. عفریته خندید. نه، قهقهه زد. گفتم: «بس کن کثافت.» ولی قهقهه زد. بلندتر قهقهه زد. مارمولکها ناگهان تکان خوردند. ترسیدند. و من رفتم. و عفریته باز هم قهقهه زد. بچه پشت پنجره ترسید و گریه کرد. برگشتم. هفت تیر را کشیدم. عفریته مارمولک شد. توی شکاف رفت. با خندهاش مسخرهام کرد. هفت تیر را نزدیکش بردم. مثل برق در سیاهی شکاف گم شد. برگشتم. صدای قهقهه میآمد. دیوار سیمانی لرزید. گوشهایم را گرفتم. محکم گرفتم که صدایی به گوشم نرسد.