باید بدانیم مادری که نمیتواند به دخترش افتخار کند شاید نه بدجنس است و نه بیتوجه. بلکه، شاید عزتنفسش پایین است و نقصهای خودش را در دختری که با او همذاتپنداری میکند، میبیند. من به اینید اشاره میکنم که در کودکی بهخاطر چاقی مورد تمسخر و بدرفتاری همکلاسیهایش قرار گرفته بود. او وقتی ازدواج کرد و صاحب فرزند شد نسبت به وزن فرزندش دچار وسواس شد. با اینکه دخترش دبی، پوست و استخوان نبود اما اضافه وزن هم نداشت. اما اینید باعث میشد که او در مورد بدنش احساس کمبود کند. وقتی اینید داشت به سرووضع او قبل از اولین قرارش نگاه میانداخت ناگهان از دهانش پرید و به دبی سیزده ساله گفت: «اگر یکم وزن کم کنی، خوشگلتر میشی.» مدتی بعد از اینکه این حرفها از دهانش بیرون آمد خجالت کشید چون میدانست او با این کارش مانع میشود که دخترش احساس جذاب بودن کند. مادر بزرگم داستانی غمانگیز برایم تعریف کرد. او در پایان قرن پیش در وین بزرگ شده بود و دوست داشت پزشک بشود. اما چون یک زن بود، مدارس پزشکی از پذیرش او سر باز زدند. او آرزو داشت پسری داشته باشد که مانند او دست رد به سینهاش نخورد. پس از به دنیا آوردن دختر سومش تا چند روز، حاضر به دیدن نوزادش نبود. وقتی که بالاخره دختر را از پرستار گرفت، نومیدانه و خشمگین به او نگاهی کرده و گفته بود: «میخواستم یک پسر به دنیا بیاورم که قوی و قدرتمند باشد، اما حالا یک دختر کوچک زاییدهام که مثل من یک زن خواهد شد.» مادربزرگم نمیتوانست با چشمان درخشان و شاد به دختر بچه زیبایش بنگرد، و این بهدلیل بدجنسی یا سردمزاجیش نبود بلکه به دلیل احساس حقارت خودش بود.