اول از همه چی بذارین یه چیزی رُ بگم: خنگ بودن چیز خوشایندی نیست. مردم به آدم میخندن، کفرشون درمیاد، و آدم رُ خوار و حقیر میکنن. میگن که مردم بایستی با ما عقبافتادهها مهربون باشن، ولی بذارین بهتون بگم – همیشه اینطور نیست، بیشترش حرفه. ولی با این حال من شکایتی ندارم، واسه اینکه فکر میکنم که زندگی نسبتا جالبی دارم. فارست گامپ دنیای سادهای دارد. به همهچیز به سادهترین شکل ممکن و همان طور که هست نگاه میکند. حرفها و واژهها را همان طور که هستند میشنود و کنایه پشت آنها را متوجه نمیشود. هر دستوری که بشنود اجرا میکند و به خطرات موجود کاری ندارد. حتی اگر در میدان جنگ باشد. فارست روایت زندگی خود را از همان اولِ اول شروع میکند و همه اتفاقاتی که برایش رُخ داده است را توضیح میدهد. و اولین چیزی که بیان میکند این است که چطور فهمیده که آدم خنگی است.