در میهن راوی حکومتی استبدادی در روی کار است، و دیکتاتور تمام مخالفان خود را یا از بین برده یا به زندان انداخته است. از جمله این مخالفان مردی است چهل و سه ساله، دانشمند و باستان شناس که محکوم به کار اجباری بوده و پنج سال از عمرش را در زندان گذرانده است. داستان از لحظه ای آغاز می شود که مرد هنگام جابه جایی به زندانی دیگر از یک لحظه غفلت نگهبان خود استفاده می کند و در می رود. بقیه داستان شرح پراضطراب و پرتب و تاب تعقیب و گریز زندانی و سگ نگهبان است؛ سگ بسیار درنده و تربیت شده دیکتاتوری به دنبال مرد می دود و مرد ناباورانه خود را در برابر دو چشم خیره سگ می یابد و سرانجام در یک نقطه کوهستانی به کمک حس شامه بسیار قوی سگش او را پیدا می کند. این سگ همچنان در تعقیب فراری در حرکت است و خود را به او می رساند، لیکن هر بار با موانعی که شرح آنها به تفصیل در کتاب آمده است، و خواننده خود باید کتاب را بخواند و از آنها آگاه شود، فراری خود را از چنگ آن سگ کینه توز و لجوج نجات می دهد، و چندین بار نیز در این گیر و دار هم خود مجروح می شود و هم سگ را زخمی می کند. سرانجام آن سگ لجباز به چنان حالی می افتد که از فرط ناتوانی دست از تعقیب فراری می کشد و معلوم نیست آیا زنده خود را به جای اصلی خویش می رساند یا نه. فراری نیز قرار است از کشور خود بیرون برود و به کشور ونزوئلا که سفارش وی را به تابعیت کشور خود پذیرفته است پناه ببرد. سگ و مرد بارها رودررو می شوند؛ ما روایت مرگبار این مواجهه را گاهی از زبان مرد می شنویم، و گاه مرد از زبان سگ روایت می کند. کینه سگ بر تلاش و تقلای مرد بارها چیره می شود، چندان که خواننده نیز خود را در چنگال این کینه در هیئت سگ می یابد. مرد را امان نمی دهد سگ. سخت جان اند هر دو؛ هم مرد و هم سگ، اما نقطه پایان کجاست؟