شب هولناکی بود و بازرگان که از حیوانات درنده میترسید، از درخت تنومندی بالا رفت و روی شاخهای نشست. با آن که خسته بود، نتوانست بخوابد. نزدیک صبح بود که مرغ بزرگی آمد و بر روی درخت نشست. مرد با خود گفت: اگر این جا بمانم، نمیدانم چه برسرم خواهد آمد. هرچه بادا باد، با این مرغ میروم.
هنگامی که مرغ به پرواز درآمد، پاهای مرغ عظیم الجثه را گرفت. مرغ پرواز کرد و به جانب قلعهی فرمان روا رفت. بازرگان، مرغ را رها کرد وبربام قلعه فرود امد.