ملکه «آلبا» انگار که عاقبت می خواهد از پشت پرده مه صبحگاهی، از درون خواب های بنده به عالم واقع و (متأسفانه) توضیح دربیاید. آدم از اینش، از این گم کردن رؤیا همیشه ترس و اکراه داشته، رؤیایی که مایه قوت ها، مایه دلخوشی و رنگین کردن احوال و فکرهای آدم بوده است. یک بار در کنار دریاچه ای : فیروزه ای در قلب یکی از آلپ های سرزمینی، پروانه ای ( که نمیدانم چرا ) مدتی در اطراف این بنده می چرخید عاقبت بریکی از انگشت های ما نشست. معجزه ای بود که فقط یک بار در عمر بنده رخ داد و دیگر تکرار نشد و به همین خاطر یادش در ذهن ما ماند، یاد برکت بخشیدن این پرنده نازک به انگشت ما که اصلا تمامی بازو و قواره وجودم را (تا آخرعمر) شامل شد .