داستان، ماجرای زندگی دختری است که بهزعم او همیشه با نزدیک شدن روز تولدش، اتفاقهای عجیبی برای او رخ میدهد. اما در میان همه حادثهها، حادثهای تکرار شونده رخ میداد که از تمام حادثههای دیگر عجیبتر مینمود: دیدار سالیانه سلطان. سلطان، که او هیچ به درستی نفهمید چه نسبتی با خانواده آنها دارد، سال پیش مردی در آستانه سی سالگی بود که در روز تولد دختر، نیمه بهار، همچون سالهای پیش، درست در هنگام غروب خورشید، با دستهای ریواس به خانه آنها آمد... هر وقت که او میآمد، دختر میدید که لبهای مادرش، خاتون، سفید میشد و دست و پای پدر خفیف و آرام میلرزید، برای همین بود که همیشه دلش میخواست سلطان زودتر خانه آنها را ترک کند، گرچه او هیچ گاه حس بیزاری نسبت به سلطان در قلب خود حس نکرده بود.