در زمان های دور، مرد شجاعی بود که همه دشمنانش را شکسته داد بود. او عاشق زنی شد و این عشق پنج سال طول کشید. رویِ چشمِ آن زن به اندازۀ یک سر ناخن، سفیدی وجود داشت. مرد با وجود اینکه مدام زن را می دید امّا از شدّت عشقِ زیاد، متوجّه سفیدی رویِ چشم زن نشده بود. زمان بیشتری گذشت و عشقِ مرد به زن کم شـد. روزی مرد، سفیدی روی چشم زن را دید و به او گفت: «این سفیدی روی چشمت کی به وجود آمده؟» زن پاسخ داد: «وقتی عشقِ تو آسیب دید، چشمِ من هم معیوب شد.» مرد که متوجّه منظور زن نشده بود، دوباره به چشم های زن نگاه کرد...