داستان حاضر، از داستانهای روسی است که تصویری از زندگی مردم نقاط دور افتاده و جور و ستمی که بر آنها میرود را نشان میدهد. در این داستان پسربچّة هفتسالهای، به اتّفاق پدربزرگ «مأمون پیر» و مادربزرگ خود در کنار دریاچة «ایسیک کول» و جنگلی سرسبز زندگی میکنند. سه خانواده در آنجا مستقر هستند. پدرِ پسربچّه او را ترک کرده و در کشتی مشغول به کار است و مادرش در شهری دیگر زندگی جدیدی را شروع کرده است. «مأمون» مردی معتقد به عقاید پیشینیان و فروتن است و همراه پسربچّه به مجالس یادبود پیران نامدار قبیلة «بوگو» میروند. پسر بچّه تنها بچّة آن مکان است و خود را با نامگذاری سنگها و تماشای کشتی سفید با دوربین مشغول میکند و آرزو میکند که از تمام این محدودیتها و انسانهای شریر اطراف دور شده و تبدیل به ماهیای شود و خود را به کشتی سفید پدرش برساند. تا اینکه روزی در پی اتّفاقی و مشاهدة ماجراهایی دلخراش امید خود را از آمدن فردی فهیم و مبارز با شریرها به نام «قلیبیک» از دست میدهد و خود را به دریاچه میسپارد.