آندری: سی سالش بود. با هفت تیر قدیمی بابا خودش رو کشت. سونیا: خدای من. آندری: ولی از خیلی قبل ترش هم مرده بود. رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی میگن، عشق بی فرجام و..