حتما با خودتان فکر می کنید اول کتاب را بخوانید یا بروید کمی بازی کنید؟ کتاب را زمین می گذارید و تا ظهر بازی می کنید. بعد دوباره از خودتان می پرسید: «حالا چه کار کنم؟ اول بروم و ناهار بخورم یا این کتاب را بخوانم؟» ناهارتان را که می خورید فکر می کنید: «حالا بهتر است نقاشی بکشم یا این کتاب را بخوانم؟» مدادرنگی ها را بر می دارید و تا عصر نقاشی می کشید.
چشم هایتان که سنگین می شود می مانید اول کتاب را بخوانید یا بخوابید؟ سرتان را روی بالش که می گذارید خیلی زود خوابتان می برد و می روید توی شکم یک غول بزرگ. آنچا تربچه خانم را می بینید که گوشه ای و منتظر است کسی داستانش را بخواند.