سیپریانو کوزهگری است که در دهکدهای در جوار یک شهر، سفارشات مجتمع بزرگ، حفاظت شده و مدرنی را به انجام میرساند. ناگهان مدیریت این مجتمع به او اطلاع میدهد ظروف سفالین وی دیگر نمیتوانند برای مشتریان مقبول باشند. آنها دیگر به محصولات جدیدی تمایل دارند که با زندگی مدرن آنها سازگاری داشته باشد. این شوک شیرازه زندگی وی را بهم میریزد و در فشار یاس و نومیدی ناگهان با همفکری دخترش به این نتیجه میرسد که خط تولید را به سمت تولید عروسکهای سفالین تغییر دهد. این پیشنهاد از سوی مدیریت مجتمع مرکزی مورد پذیرش قرار میگیرد و زندگی آنها با هدف جدیدی به تکاپو میافتد. ساراماگو فارغ از فراز و فرودهای کتاب تلاش دارد از هر فرصتی استفاده کرده آرمانهای زیبا را در قالب جملات فلسفی از زبان شخصیتهای داستان انتقال دهد. برای نمونه به پارهای از آنها میتوان در زیر اشاره نمود: در مسیر طولانی دریای زندگی، انحرافی کوچک از راه اصلی، که برای یک نفر میتواند به خوشبختی منجر شود، ممکن است برای دیگری، برخورد با طوفانی کشنده باشد. همه مثل همهچیز زندگی، آنچه را که کاربرد ندارد، به دوری میاندازد، حتی آدمها را...دقیقا حتی آدمها را... مرا هم همینطور...وقتی که دیگر به درد نخورم، مرا به دور میاندازند، زندگی همین است. اگر قرار است چاقویی در شکمت فرو کنند، لااقل کار را با همان قیافه قاتلانه و نفرتانگیز انجام دهند، نه اینکه همزمان به تو لبخند بزند و امیدواری بیهوده بدهند و مثلا بگویند: نگران نباش چیزی نیست. شش تا ضربه هم بخوری، مثل قبل سالم خواهی بود.