میان شمشادها رفتم و مشغول مواد کشیدن شدم. من کل صحنه را میدیدم، اما از دید همه پنهان بودم. صدای سکهها و خشخش اسکناسها، که روی آسفالت میافتادند، گوشم را نوازش میکرد. همانطور در حال کشیدن بودم و حواسم به اسکناسها بود که شنیدم صدایی به نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی میگفت: «جناب سروان، من شاهد این تصادف ناگوار بودم. مقصر یک پژو 405 جیالایکس بود.» جناب سروان در جواب گفت: «رنگ و پلاک ماشین را میدانی؟» صدا گفت: «رنگش نوکمدادی بود، ولی پلاکش را نتوانستم بردارم. بیانصاف داشت برای راننده 206، که زنی خوشتیپ بود، مزاحمت ایجاد میکرد. بیچاره زن هم برای فرار از دست او سرعتش را زیاد و زیادتر کرد. تا اینکه به دلیل سرعت بالا ماشین منحرف شد و او نتوانست جمعش کند و این حادثه رخ داد.» خداخدا میکردم آمبولانس دیرتر برسد تا با صدای سکهها بیشتر حال کنم. حدود یک ربع بعد، صدای آرام و متینی به جناب سروان گفت: «جناب، به گوشی من زنگ زده بودید که یک 206 تصادف…» حرفش را قطع کرد و به 206 نگاهی انداخت. به سمت ماشین رفت و نگاهش به پیادهرو و جنازه افتاد. آرامآرام به سمت جنازه رفت. دختربچهای هفت، هشت ساله دستش را گرفته بود. پدر دست دخترک را رها کرد. دو تا از مأموران سریع کودک را بغل کردند و به سمت ماشین کلانتری بردند. کودک فریاد میزد: «بابا… بابا…» مرد در دوقدمی جنازه ایستاد. خون زیادی از کنار جنازه روان شده بود. همین که خواست قدمی بردارد، دو مأمور او را گرفتند و مانعش شدند. مرد بهتزده تقلا میکرد خودش را به جنازه برساند. به آرامی گفت: «جناب سروان، فقط میخواهم او را ببینم.» و بغضش ترکید. مأموران و کل جماعتی که آنجا بودند گریه میکردند. من همچنان لای شمشادها نشسته بودم و به صدای دلنواز سکهها و اسکناسها، که کف پیادهرو را پر کرده بود، گوش میدادم. فقط فکرم در آن لحظه این بود که آمبولانس به این زودی نرسد. در ذهنم مقدار اسکناسها را تجسم میکردم و میگفتم: «خدایا، یک میلیون… وای چه شود! بهبه، زندگی زیبا میشود…».