کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        حس خیابان

        خاطره ، داستان و شعر از تجربیات کارتن خوابی
        0 (0)
        ناموجود

        مشخصات کتاب حس خیابان

        تعداد صفحات
        244 صفحه
        شابک
        9786000349301
        سال انتشار
        1400
        نوبت چاپ
        1
        قطع
        رقعی
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب حس خیابان

        میان شمشاد‏ها رفتم و مشغول مواد کشیدن شدم. من کل صحنه را می‌‏دیدم، اما از دید همه پنهان بودم. صدای سکه‏‌ها و خش‏خش اسکناس‏‌ها، که روی آسفالت می‌‏افتادند، گوشم را نوازش می‏‌کرد. همان‏‌طور در حال کشیدن بودم و حواسم به اسکناس‏‌ها بود که شنیدم صدایی به نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی می‏‌گفت: «جناب سروان، من شاهد این تصادف ناگوار بودم. مقصر یک پژو 405 جی‏‌ال‏‌ایکس بود.» جناب سروان در جواب گفت: «رنگ و پلاک ماشین را می‌‏دانی؟» صدا گفت: «رنگش نوک‏‌مدادی بود، ولی پلاکش را نتوانستم بردارم. بی‌‏انصاف داشت برای راننده 206، که زنی خوشتیپ بود، مزاحمت ایجاد می‏‌کرد. بیچاره زن هم برای فرار از دست او سرعتش را زیاد و زیادتر کرد. تا اینکه به دلیل سرعت بالا ماشین منحرف شد و او نتوانست جمعش کند و این حادثه رخ داد.» خدا‏خدا می‏‌کردم آمبولانس دیرتر برسد تا با صدای سکه‌‏ها بیشتر حال کنم. حدود یک ربع بعد، صدای آرام و متینی به جناب سروان گفت: «جناب، به گوشی من زنگ زده بودید که یک 206 تصادف…» حرفش را قطع کرد و به 206 نگاهی انداخت. به سمت ماشین رفت و نگاهش به پیاده‌‏رو و جنازه افتاد. آرام‌‏آرام به سمت جنازه رفت. دختربچه‌‏ای هفت‏، هشت ساله دستش را گرفته بود. پدر دست دخترک را رها کرد. دو تا از مأموران سریع کودک را بغل کردند و به سمت ماشین کلانتری ‏بردند. کودک فریاد می‌‏زد: «بابا… بابا…» مرد در دو‏قدمی جنازه ایستاد. خون زیادی از کنار جنازه روان شده بود. همین که خواست قدمی بردارد، دو مأمور او را گرفتند و مانعش شدند. مرد بهت‏‌زده تقلا می‏‌کرد خودش را به جنازه برساند. به‌ ‏آرامی گفت: «جناب سروان، فقط می‏‌خواهم او را ببینم.» و بغضش ترکید. مأموران و کل جماعتی که آنجا بودند گریه می‏‌کردند. من همچنان لای شمشاد‏ها نشسته بودم و به صدای دلنواز سکه‏‌ها و اسکناس‌‏ها، که کف پیاده‌‏رو را پر کرده بود، گوش می‏‌دادم. فقط فکرم در آن لحظه این بود که آمبولانس به این زودی نرسد. در ذهنم مقدار اسکناس‌‏ها را تجسم می‏‌کردم و می‏‌گفتم: «خدایا، یک میلیون… وای چه شود! به‏‌به، زندگی زیبا می‏‌شود…».

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر

        کتاب‌های مرتبط با کتاب حس خیابان