پس از وحشت، حالا نوبت گرسنگی است. پس از خشم شدید و ناگهانی آسمان و پس از تغییر خشونتآمیز هوا و رنگها، آدم میلش میکشد چیزی بخورد. انتهای جایگاه، یک رستوران است. پدر و مادر پشت میزی مینشینند و بچهها پشت میزی دیگر. همگی پیتزا سفارش میدهند. آدریین روی بشقابش خم شده و با کلی سروصدا پیتزایش را میخورد. وقتی سرش را بلند میکند، صورتش پر از لکههای قرمز است. به صورت دلقکی پنجساله درآمده که صورتش با سس گوجهفرنگی و نئون رستوران رنگآمیزی شده. آنا با غذایش بازیبازی میکند. به طور حتم همهاش را نخواهد خورد. هیچوقت هیچ کاری را تمام نمیکند. در هر کاری همزمان روی دو مسیر حرکت میکند، به همین دلیل هم هیچکدام را به پایان نمیرساند. آنا، خواهرکم، تو آنچه را پیش میآید نمیبینی.