دربارهی اَنیسه که میخواهی حرف بزنی نمیتوانی بگویی به چه چیزهایی باور داشت. زندگی اَنیسه از آن چیزهایی که به آنها باور داشت تشکیل نمیشد، زندگی اَنیسه مجموعهای بود از چیزهایی که به آنها باور نداشت. یکی دیگر از چیزهایی که اَنیسه به آن باور نداشت، نگفتن دروغ بود! او معتقد بود هرزمان که گفتن حقیقت برایت دردسر میشود باید دروغ بگویی و خودت دروغت را باور کنی تا همه آن را بپذیرند، اما شدیداً از دروغهای جزئی بیزار بود. مثلاً از دروغهای رایج در بین پدر و مادرها متنفر بود؛ وقتی بچه بودیم هرگز نمیگفت پارکها بسته است، و برای آنکه مانند دیگران دروغ جزئی نگوید به من میگفت: «هیچ پارکدارِ بیناموسی پارکشو وسط روز نمیبنده، اما ما پارک نمیریم! چون الآن حالش نیست، همین! من شصتونه سالمه!»