من بی آن که چندان برانگیخته شده باشم چشم به سوی مردی که نشان داده شده بود، گرداندم. مردی جوان بود، با چهرهای رنگ باخته و عصبی که سنجیده و برازنده لباس پوشیده بود و رفتار و روشی شایسته داشت و دیدگانی که سودازدگی و مهربانی در آن نقش گرفته بود. او پول بر میز قمار میافکند و آن را خونسرد و بی اعتنا،میباخت به خود گفتم: برای من چه اهمیتی دارد که او باشد یا دیگری میبایست یکی میبود و آن مرد در نظر من سزاوار آن بود که به دلداری برگزیده شود. اما خود تو چه؟ من؟ آنچه من به دنبال آن بودم، تنها تصویری بود نه چیزی بیش از آن.