باید آرزوی بهتری میکردی. کیپ پیراهن خواب را روی سرش کشید و گفت: «خیلی قدبلند بود. همه لباسهاش سیاه بودند و یک کلاه بلند سیاه داشت. دوباره نگاه کردم... اما رفته بود.» مالی به برادرش گفت: «احتمالا یک نگاه به قیافهات انداخته و از ترس زده به چاک!» کیپ به او پیله کرد: «شوخی نمیکنم. اینجا یک ایرادی داره. خودت که دیدی همهشون چقدر رنگپریدهاند. طبیعی نیست.»