خال خالی بچه اژدهایی بود که با اجدادش کمی فرق داشت. خودش هم دقیقا نمی دانست با اقوام پیرش چه فرقی دارد؟ یک روز صبح که خال خالی از خواب بیدار شد تا سرکار برود حس کرد آن روز، روز عجیبی است. آن روز هوا خیلی سرد بود و همه جا ساکت و خلوت بود...