در دنیای وغوغ ساهاب همهچیز درهموبرهم است. هر کس به کاری مشغول است و ساز خودش را میزند. در این دیستوپیای خیالی، نه قاعده و قانونی وجود دارد و نه منجی و دادرسی. تا جایی که فرزاد و هدایت در این کتاب خود را «یاجوج و ماجوج» مینامند. کینگکونگ در تیارت شهر، پشهی حساس و باعاطفه، شاعری با شعر شیرینتر از ساخارین، فیلوزوف بزرگ فروید، مرد اسفاهونی که موی دماغش جانش را نجات داد، همه دور هم جمع شدهاند تا هدایت بتواند داستانهایی بهظاهر مبتذل و دیوانهوار بنویسد. این ابتذال، تنها تصویری از حالوهوای مردمی است که خودشان نمیدانند در چه وضعیتی زندگی میکنند. فقط باید با حکایتهای تلخ و شیرین آن همراه شد و به کنایههای زیرکانهی نویسنده تن داد. هدایت در وغوغ ساهاب چندان حوصلهی قلمفرسایی و لفظ قلم حرف زدن را ندارد. آمده تا بنویسد و برود. خیلی هم که دل خوشی از دنیا و آدمها ندارد، پس هرطوری که خواسته نوشته است. از همه چیز حرف زده، از کهنهپرستان و پولپرستان گرفته تا لادین و سینماها و تئاترهای خیابان لالهزار. هدایت به هیچ قشر و پدیدهای در اطرافش رحم نکرده و حتی مقدسترین و والاترین افراد و پدیدهها هم از تیغ نگاه تیزبین این نویسنده در امان نماندهاند.