دریدا در گفتوگویی با الیزابت وِبِر خاطرنشان میکند که «من فقط یک پروژه دارم. … اشتیاق من در وهلهی اول این نیست که اثری فلسفی یا هنری بیافرینم، بلکه این است که خاطره را حفظ کنم». او اظهار میکند که سنتِ فلسفی همواره برحسب نوعی غایتشناسیِ حافظه دربارهی هویت میاندیشد. غایتشناسی حافظه از نظر دریدا بدین معناست که میتوان گذشته را در کلی سازوار بازیابی و یادآوری کرد. اما او این یادآوری را ممکن نمیداند، ازاینرو از «ویرانیِ حافظه» یاد میکند و کارِ خود را متوجه ردهای شبحوارِ گذشته و خاطرات میکند: حفظِ گذشته و گشودنِ آن به مخاطراتِ آینده. در کار دریدا این حفظِ خاطره با مفهوم سوگواری گره خورده است. برای دریدا سوگواریِ ما فقط به دوران ازدستدادن عزیزمان ختم نمیشود، بلکه او در حالی که عملِ سوگواری را نه به حفظ دیگری و نه به رهاکردنش تقلیل میدهد، میخواهد هم دیگری را حفظ و هم او را رها کند: «سوگواری یعنی درونی کردنِ دیگریِ مرده، اما سوگواری برخلافِ این نیز هست. … من چون میخواهم آنچه را از دست میدهم حفظ کنم، نمیتوانم سوگواریام را کامل کنم. درعینحال، شایستهترین کاری که میتوانم انجام دهم سوگواری و بدینترتیب ازدستدادنِ آن است. چون من به یاری سوگواری آن را درون خودم حفظ میکنم. و این است منطقِ مهیبِ سوگواری که من همیشه از آن سخن میگویم و همیشه دغدغهام بوده است.» متونِ دریدا، بهعنوان اَعمالِ سوگواری، مملو از بقایای سوخته و خاکسترها، اشباح و ویرانهها هستند. او میخواهد خاکسترها و ردهای خاطرات را گرد هم آورد و تفسیر کند. افزونبراین از نظر دریدا ما سوگواریم، چون هرگز نمیتوانیم گذشته را احیا کنیم: «اگر ویرانیِ حافظه گواهی است بر اینکه احیای روزگارِ رفته امری ناممکن است، پس عملِ سوگواری نیز اشتیاقی برای حفظ و نگهداشتِ روزگارِ رفته است تا به آن حیاتی دوباره ببخشیم.» عمل سوگواری، مانند باقیماندهای نیمسوخته از یک عکس، شاهدی است از روزگارِ ازدسترفتهای که دیگر نمیتوانیم آن را از بقایای سوختهی تاریخ احیا کنیم، اما باوجوداین از ما میطلبد که راوی داستان و حکایتش باشیم و آن را به آینده بگشاییم. در کتاب حاضر نویسندگان خوانشی نو از فلسفهی دریدا براساس مفاهیمی همچون خاطره، سوگواری، تجربهی امر ناممکن و مرگ ارائه میکنند.