روثی لینزی قصهگویی با استعداد است و روایت زندگی منحصربهفردش هر خوانندهای را مجذوب و با خود همراه میکند. در هفده سالگیاش، آمبولانسی او را زیر میگیرد و به بیمارستانی در لوییزیانا میبرد. پزشکان فقط پنج درصد احتمال میدهند او زنده بماند و فقط یک درصد احتمال میدهند دوباره بتواند راه برود. اما یک ماه پس از جراحی جوش دادن بخشهای استخوانی ستون مهرهها، انگار معجزه میشود و لینزی میتواند روی دو پای خود از بیمارستان بیرون برود. چند سال بعد و مدت کوتاهی پس از ازدواجش، دردهای عجیبی حس میکند. آزمایش و تصویربرداریها چیزی نشان نمیدهند و هیچ درمانی درد او را تسکین نمیدهد. درنهایت پزشکان فقط مسکن قوی تجویز میکنند. لینزی زمینگیر، معتاد به مسکن و ناامید از ازندگی، به جراحی جدیدی تن میدهد، اما این بار با همان درد مزمن و وحشتناکی که به بیمارستان رفته بود از آنجا خارج میشود. او بدون امید و با زندگی از هم پاشیدهاش به لوییزیانا برمیگردد و سفری روحی را آغاز میکند که احساس شوق و سرزندگی را از نو به او برمیگرداند.