وقتی میخواهید معاملهای کنید به شمال میآیید؛ تا جایی پیش میروید که خشکی به پایان میرسد و جلوتر از آن نمیتوانید بروید؛ بالای سواحل صخرهای میایستید و امواجی را میبینید که دو جزیرهی بزرگ را با خطوط ساحلی تیره و کجومعوجشان از هم جدا کردهاند. شاید به یکی از محلیها پول بدهید که برایتان قایقی تهیه کند و شما را به مکانی دورافتاده و ساکت ببرد. بالاپوشی از پوست خوک آبی بر تن میکنید تا از سرما و خیسشدن در امان بمانید. تکهای چربی نهنگ میجوید تا دهانتان زیر نور آفتابِ زمستانی رطوبت خود را حفظ کند. آن قسمت از دریای خاکستریرنگ را طی میکنید و قدرت بالارفتن از آن صخرههای خشن را در خود مییابید؛ اما نفس کم میآورید و انگشتانتان در دستکش تقریباً بیحس شدهاند؛ سپس خسته و لرزان جزیره را میپیمایید تا اینکه ساحل شنی صدفیشکل را مییابید. بهسوی منطقهی صخرهای و آبگیر زلال و کوچکی میروید. آرزو چون خورشیدی قلب فانی شما را میسوزاند. مثل خیلیها که پیشتر به اینجا آمدهاند، شما نیز تنها، آشفته، بیمار و زیادهخواه هستید. هزاران آرزو در گوش این سواحل گفته شدهاند که آخرسر، همهی آنها مثل هم بودهاند: «از من شخص دیگری بساز.» اما پیش از آنکه زبان به سخن بگشایی، پیش از آنکه بخشی از روحت را برای نیازی که بهراحتی از چهرهات خوانده میشود، معامله کنی، داستانی هست که باید بدانی. وقتی زانو بزنی نالهوزاری یخ را میشنوی. باد چون تیغی پوستت را میخراشد؛ با این وجود آرام بمان، گوش بسپار و آن را مثل بخشی از قراردادت تلقی کن. روزی روزگاری دریای شمال نه اینقدر تیره و نه اینقدر سرد بود. در آن روزها جزیره از درختان کاج پوشیده شده بود، آهوها در دشتهای آن میچریدند و بندر اِلینگ چون قابی، خشکی را در بر گرفته بود.