گرگ و میش صبح، هنگامی که هنوز پرده سیاه شب در دست باقی بود، به راه افتادند، آهسته و آرام. همین که شاخه های پر از اسرار درخت هنر بائوباب در امتداد راهشان نمایان شد، اولین کلبههای دهکده را دید. ترس و اضطراب آنزلمو را به ستوه آورد. آخه آنجا روستای او بود، دهکدهای که در آن به دنیا آمد و از نظر او بهترین سرزمین روی زمین بود. ولی حالا انگاری فراموش کرده بود که چقدر آنجا را دوست داشت. آنچه که او را بیشتر از همه آزار می داد، وارد شدن به آنجا با این شرایط بود. کاپیتان مانوئل اولین دستور را صادر کرد. آنزلموو دیگران به طرف جلو حرکت کردند در حالی که دستهای خود را روی ماشه گذاشته بودند.