«روزی درخواهی یافت که تا چه اندازه نان غربت تلخ است و چه قدر بالا رفتن و پایین آمدن از نردبان دیگری مشکل.» دانته – کمدی الهی – بهشت – بخش XVII وقتی هرسکار نردبانش را به درخت زیزفون تکیه داد، پیر از اتاق کارش بیرون آمد و به طرف پلکان ورودی خانه رفت. هرسکار یک ارهبرقی دستش بود. جوان بود و کت چرم به تن داشت و با سه حرکت به نوک درخت رسید. میگل با سری افتاده و نگاهی سرزنشگر، حرکاتش را دنبال میکرد. او به عنوان باغبان و نگهبان خانه نمیتوانست درک کند که چگونه اربابش برای کاری که او به راحتی از پسش برمیآمد به یک شرکت حرفهای که کارش هرس کردن بود، رجوع کرده باشد. به علاوه، به نظرش براندازی چنین درخت زیبایی یک جنایت بود و امروز صبح دوباره این موضوع را به اربابش گوشزد کرده بود. اما به نظر ماریا، حق با ارباب بود. به خصوص که اول خانم خانه بود که میخواست هر چه زودتر این درخت را براندازد. اولین شاخهی از پهلو بریده شده با ترق و تروق به زمین افتاد و مابقی شاخهها نیز به دنبالش به خاک افتادند. هرسکار، با سیگاری بر گوشهی لب، سریع کار میکرد. غباری طلایی او را در بر گرفته بود و دایم پلک میزد. شاخهها یکییکی در حین افتادن عمق آسمان یکدست خاکستری را تجربه می کردند. بارانی ریز و سرد و تازه، صورت پیر را خیس میکرد و…» رمان «نان غربت» در انتشارات کتابسرای میردشتی چاپ شده و در اختیار علاقمندان به رمان و داستانهای خارجی قرار گرفته است.