فهرست نام هایی که هر ماه برای ما فرستاده می شود طولانی تر و طولانی تر می شود. دیگر غیرممکن شده است به افراد فکر کرد. کشوری را می بینم که زیرورو شده و همه مردمش تکان خورده اند و پرتاب شده اند و در اردوگاه هایی فرود آمده اند که چون حلقه آتش دو طرف مرزهای اتیوپی قرار دارند. بیشترشان همان جا می میرند، شصت و پنج کیلومتری مرزهای وطن، از گرسنگی و بیماری، بیماری همه گیر تازه ای به نام ایدز. آخرین فهرستی را که آمده روی میز می اندازم. چشم هایم را با کف دست هایم می مالم و می گویم: «فکر نمی کنم دیگر تحملش را داشته باشم. فقط و فقط لکه سیاه است.»