مردان و زنان، پیر و جوان، سواره و پیاده، در مسیری که آن روزها غمبارترین مسیر دنیا بود، جاری بودند، که تنها دارایی خودشان را از میان همه آنچه که داشتند، نجات دهند، دارایی که در مورد بسیاری از آنان حتی خودشان نبود که کسانی بودند که در کنارش مثل خودش، سر در خود داشتند. آنهایی هم که التماس جایی در کنار سرنشینان غمزده ماشینهای عبوری داشتند، نترسیده بودند که همانند همه سالهای عمرشان، از جمع تبعیت میکردند و چون میدیدند دیگران برای گذر از شهر تعجیل دارند، آنها هم چنین میخواستند؛ اما غمزده هم بودند، آنقدر که همینطور که میرفتند، نگاهی به شهر در آتش نشسته خود در پشت سر میانداختند و به دودی که بسیار با آتش و دود آشنای آنها فرق داشت، مینگریستند. نگاهی با ناباوری و درد، دردی به اندازه درد پاها و پشتشان؛ پاهایشان از سی - چهل کیلومتر پیادهروی تا دوراهی شادگان ورم کرده و چهره شان از اشک خیس و پشتشان از درجات تجربه نشد غم یکی دو روزه خمیده شده بود.