مردم زیر لب ما را نفرین می کردند و بعضی هایشان به من تف می انداختند. من برای آخرین بار به آماندا نگاه کردم. می خواستم او را ببوسم که مادرم مانع شد. درست زمانی که سه گام تا ارابه مانده بود، مادر بزرگم که گویا طاقتش به سر رسیده بود به سمتم دوید، گلویم را فشرد و گفت: تو شیطانی!
- چی؟ درست شنیدم؟
آقای نیکلسون دست های مادر بزرگم را از گلویم جدا کرد، گفت: او حالا متعلق به ماست و مرا به درون کالسکه انداخت. منظور مادربزرگم از آن حرفش چه بود؟ کودک بودم، متوجه نمی شدم. اضطراب گرفته بودم و هرچه فکر می کردم نمی فهمیدم. شیطان به من چه ربطی دارد؟ او کجا، من کجا؟ و بعد ناگهان فهمیدم.
متوجه چیزی شدم که تا آن روز نمی دانستم. چیزی عجیب که تا آن روز هیچکس راجع به آن با من حرف نزده بود و آن این بود که: شیطان هم روزی آدم بوده....