زیلی ادبولا زمانی را به خاطر دارد که خاک اوریشا از جادو زمزمه میکرد. اوریشا، زمانی قلمرو پادشاهی جادوها بود وآتشورها آتش به پا میکردند، آبورها امواج را با اشارهای فرامیخواندند و مادر مرگور زیلی ارواح را احضار میکرد. اما همهچیز در شبی، جادو ناپدید شد، تغییر کرد. مجایها توسط پادشاهی ستمگر، به شکل وحشیانهای از دم تیغ گذرانده شدند. زیلی بدون مادر شد و مردمانش بدون امید. در مواجههای اتفاقی با شاهزادهای شورشی، زیلی راهی سفری پرمخاطره میشود؛ سفری که این فرصت را به او میدهد تا جادو را به سرزمین خود بازگرداند و در برابر سلطنت قیام کند.اما انجام این کار، تاوانی ورای تمام تصورات زیلی خواهد داشت... . خطر در اوریشا کمین کرده است.