اختر دیگر آن دختر چاق و بیعقل سابق نبود. انگار یاد گرفته بود که آدمها فقط چیزهای مهمشان را پنهان نمیکنند. یاد گرفته بود که گاهی باید از شر دوستداشتنیها هم خلاص شد. یاد حرفهای تورانسادات افتادم وقتی که به اختر نگاه میکرد و میگفت بیعقلی هم چیز خوبی است، عقل که نداشته باشی به کسی بدهکار نیستی؛ حتی خودت! انگار چیزی خورده بود توی سر اختر. از وقتی گم شده بود، عوض شده بود. ترسناک شده بود، هم برای من هم برای خودش. من بیشتر نگران لو رفتن رازم بودم. ترسیده بودم مبادا دیوانگیاش توجه مامان را جلب کند و هاسمیک گریگوریان را بکشاند طرف خاک درهم و زیروروشدهی باغچه، آنوقت جای جعبه لو میرفت.