بدرود میگویم؛ باز میگردم به رویاهایم
به دیارم به پاتاگونیه باز میگردم
به جایی که باد به آغلها میکوبد
به جایی که اقیانوس یخ را پراکنده میکند
من شاعری بیش نیستم و شما همه را دوست دارم
پرسه زنان به دنیایی میروم که دوستش دارم
در دیار من معدنچیان را به زندان میاندازند
و سرباز به قاضی فرمان میدهد
ولی من دوست دارم حتی ریشههای سرزمین کوچک بسیار سردم را
اگر قرار بود صدبار بمیرم، میل داشتم در آنجا بمیرم
و اگر میباید صدبار زاده شوم، باز همانجاست که دوست دارم زاده شوم