گذشته،سایهی شومی است که پیدایت میکند. فرقی ندارد چقدر تند بدوی، تا کی فرار کنی، در کدام پستو پنهان شوی یا پشت چه دیواری پناه بگیری، گذشته بالاخره میرسد و پیدایت میکند. بعد دست روی گلویت میگذارد و تا بالا آوردن تکتک حقیقتها، انگشتانش را میفشارد. داستان این گل سمی هم همین است. سالها پیش خسته جانی از برای مستور ماندن یک راز فرار کرد، اما درست زمانی که خیالش از فراموش شدن خاطرات راحت شده بود، دست سرمه راد را گرفت و او را میان بازیای بس خطرناک آورد.