من [«مگیس تاس»] یک نفر یونانی و اهل کشور «اسپارت» می باشم و در وطن خود دارای عنوان «پیغمبر» هستم . سرگذشتی که من بیان می کنم، می باید گفته شود تا برای آیندگان باقی بماند. من تا آنجا که توانستم نقل این سرگذشت را به تأخیر انداختم و اگر می توانستم این حکایت را موکول به بعد از مرگ می کردم. چون تا انسان از این جهان نرود نمی تواند یک مورخ بی غرض باشد و وقایع را بدون حب و بغض بنویسد. تا روزی که انسان زنده است، ولو مانند من که امروز نیروی حرکت ندارم و از توان افتاده باشد، باز دارای حب و بغض است. دیگران هم که بعداز ما می آیند نمی توانند وقایع مربوط به ما را بدون حب و بغض بنویسند زیرا آن ها هم انسان هستند و احساسات دارند، ولی چون انسان بعد از مرگ نمی تواند راوی یک سرگذشت باشد، من ناگزیرم که قبل از بدرود گفتن، آنچه دیدم و شنیدم بیان کنم. من امیدوارم تا آنجا که ممکن است در این سرگذشت تحت تأثیر احساسات قرار نگیرم و امیدواری من، ناشی از سالخوردگی است؛ و وقتی انسان فرتوت می شود، همانگونه که نیروی جسمی را از دست می دهد، احساساتش هم ضعیف می شود و دیگر دوستی و دشمنی، مثل دورۀ جوانی، در وی قوت ندارد و به همین جهت در دورۀ پیری غلبۀ عقل بر احساسات بیش از پیروزی احساسات بر عقل است.