چوپانی به اسم حسن بک از غصّهی بچهدار نشدن، گلهاش را رها میکند و سر به کوه و بیابان میگذارد. کدخدای ظالم ده، زن حسن را مجبور میکند که برای جبران خسارت گلّه، قالی ببافد. اتفاقاً چند ماه بعد، زن کودکی به دنیا آورد که او را به نام پدرش حسن صدا میکنند. سر حسن اصلاً مو ندارد و او از خجالت بچههای کوچه، در خانه میماند و کمکم تنبل میشود. مادرش او را از خانه بیرون میکند تا هم دنبال کار برود و هم پدرش را پیدا کند، ام اما غولی پدر حسن را