از اوایل قرن بیستم، هنرمندها شروع کردند به این که قالب های غیرسنتی مثل رقص، موسیقی و کرد و کار خودشان را در هنرشان بگنجانند؛ مثلا، هنرمندهای جنبش های «دادا و فوتوریست»، پرفورمنس های جنجال برانگیزی ارائه دادند که غرض از آن ها وارد کردن به تماشاگران بود تا آن ها را به دیدن جامعه شان بیدار کنند؛ اما پیش از جنگ جهانی دوم، جای پرفورمنس در هنر جهانی کم ارج تر از رسانه های نقاشی، چاپ سازی و پیکرتراشی؛ حتی رسانه های به نسبت جدیدتر و به سرعت رشد کننده ی فیلم و عکاسی راحت تر به عنوان هنر پذیرفته می شد تا پرفورمنس.
در اواخر دهه ی 1950، هنرمندها با این واقعیت ها روبه رو شدند: بازسازی بعد از جنگ، جنگ ها و ایدئولوژی دهه های جدید (جنگ ویتنام و کمونیسم از این دسته اند)، جنبش های اجتماعی شکوفنده یی که جمعیت های از نظر تاریخی محروم مانده و جمعیت های جوان تر بیش از پیش سرکش آن ها را به پیش می راندند؛ و همین طور سیل نوآوری های فن آوری، در چارچوب این اقلیم فرهنگی، هنرمندها شروع کردند به زیر سوال بردن نقش، اعتبار و تعریف هنر؛ آن ور که آن ها /ان را می شناختند. آن ها مرزهای بین رشته ها را تار کردند و فن آوری های نو را پذیرفتند و از نو پیکربندی کردند و آثاری آفریدند که به هنر رسانه ها معروف شده است.
شاید اساسی تر از همه این باشد که هنرمندها از اوایل قرن بیستم به بعد مرزهای بین هنر و زندگی را درهم می شکستند؛ به این معنی که پروژه هایی بیرون از زمینه ی موزه ها و گالری ها می آوردند، پرفورمنس هایی را در فضای عمومی اجرا می کردند و فعالیت ها و موارد روزمره را به کارهای شان می آوردند. ناگهان، هنر می توانست هر چیزی باشد؛ و هر چیزی می شد هنر باشد.