سلدا سرش را به شیشه ماشین تکیه زده بود و ظاهرا در سکوتش به مناظر اطراف نگاه میکرد اما هنوز به یلدا فکر میکرد و به مادرش نسترن که حالا افروز نام داشت. برای دیدن اردلان همان مردی که تا دیروز او را پدربزرگ خطاب میکرد بیتاب بود.
باید میدیدش و از او سوال میکرد چرا؟! بغض و کینه تا به کجا...؟ چرا نفرت...؟ حتی اگر دلیلی برای کارهایش میآورد نمیتوانست او و بقیه را قانع کند که اعمالش فقط از سر بغض و نفرت نبوده.
با صدای زنگ موبایلش سرش را از شیشه گرفت و به صفحه نمایشگر نگاه کرد. سوگند بود. حتی حوصله او را نداشت با بیمیلی دگمه را فشرد و صدای سوگند در گوشی پیچید.
- سلام سلدا... نمیپرسم کجایی چون میدونم حسابی سرت گرمه. فقط زنگ زدم چند تا خبر بهت بدهم. پدربزرگ میخواهد که تو و رفیقت رو ببینه منظورم آقای اشرفه... دیروز مرخصش کردند.