چندلحظه تأمل کردم. چندلحظه طول کشید تا بابت جایی که در آن بودم و کسی که با او بودم شاکر باشم. یهو گفتم: «مراببخش.»
رز طرهای از موهای نورسته را از صورتم کنار زد و گفت: «بابت چی؟»
«برای... برای اینکه خیلی وقتها اخلاق درست و درمانی نداشتم. مثل رئیسها رفتار کردم. بدجنسی کردم.»
رز خندید و گفت: «من که چیزی یادم نمیآید. تو یک دختر قوی بودی. تو مرا سر پا نگه داشتی.»
سرم را تکان دادم: «نه، این تو بودی که مرا به جلو هل دادی.» سپس کمی آهستهتر از قبل گفتم: «از کجا میدانستی که من میآیم؟ اصلا از کجا مطمئن بودی که من زندهام؟»
رز هم همانقدر آهسته پاسخ داد: «چون فکر کردن به چیزی غیر از این برایم غیرقابل تحمل بود.»
دو روز بعد از نردبان بالا رفتم تا تابلوی سردر مغازه را رنگ بزنم. بارها و بارها در مورد این که آن بالاچی بنویسیم بحث کردیم. من میگفتم اسم مغازه را بگذاریم «رز و الا». رز میگفت بگذاریم «الا و رز». در پایان بر سر یک ایده جذاب سیال به تفاهم رسیدیم و اسم مغازه را گذاشتیم: روبان قرمز.