حضورش خیلی پر رنگ بود، طوری که حتی در شلوغیها گم نمیشد. دو سه هفته پیش یک خواب روشن دیده بود. خواب دیده بود ستارهها در آینههای دریا میرقصند. پا به آینهها گذاشته بود و آینه به آینه جلو رفته بود و رسیده بود به جریزهای نامکشوف و بکر و مقدس؛ جزیرهای که همهچیزش از روشنی بود. درختانی از سبز و گیاهانی از زرد. آنجا فرشتهای با لیوانی از بادهٔ مقدس و تکهنانی از نانهای بهشت از او پذیرایی کرده و بعد او را به سمت دنیای بیداری برگردانده بود.